...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان
...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان

غم این خفته چند

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او

آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،

در جگر اما خاری

از ره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساقه گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند.

دست ها می سایم

تا دری بگشایم

به عبث می پایم

که به در کس آید،

در و دیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند.

مانده پای آبله از راه دراز

بر در دهکده مردی تنها،

کوله بارش بر دوش

دست او بر در می گوید باخود

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نظرات 9 + ارسال نظر
mahmood دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ http://eiml.blogfa.com/

salam bozorgvar
az inke dar weblaget hastam kheyli khoshhalam
nemidoonam chera sorate weblaget paine
shayad be khatere mane
haghighatesh az matalebe akhare weblaget kheyli khosham oomad , maloome dasti dar neveshtan dari
ye lotfi kon bekhatere inke nazar gozshtam va bekhatere inke to weblagam kheyli zahmat keshidam ye sar biay va dar morede aghaye seda ebi ye nazar be man bedi
nazaret baram moheme ke migam biyayn
pas montazer hastam ta biayn
bazam migam nazaretoon baram moheme
mamnoon az tavajohetoon

مهم نیست دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام الهام جان
یه سوال دارم
چرا اینقد غمناک مینویسی
آره متنا زیبا هستن
ولی چرا مثل گذشته شاد نیستن

مهم نیست

مهم نیست چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ


شیما چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ

سلام . من میخوام باهاتون دوست بشم .

سلام
اگر همون دوست قدیمی من هستی منم حاضرم ...

منصور جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ http://notgheziba.blogsky.com

مرسی قشنگ بود

محمد زنگنه یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ب.ظ

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چکار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا

محمد زرینه شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

درود

یکی از مطالب وبلاگ شما برای من مفید فایده بود
از شما سژاسگزارم

بدرود

منصور پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://notgheziba.blogsky.com

[گل]تقدیم به الهام خانوم

محمد زنگنه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ق.ظ http://mehrshid.persianblog.ir

وبلاگ قشنـگ و باصـفایی داری
سر می‌نزنی، مگر جفایی داری؟
Update شدم، بدو بیا منتـظرم
Comment گذار اگر وفایی داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد