مرا بی یار و غمخوار آفریدند
مرا بیمار بیمار آفریدند
مرا با درد عشق سینه سوزی
از اول ، بی پرستار آفریدند
مرا دائم قرین رنج کردند
چو گل ، در سایه خار آفریدند
مرا چون مرغ خوش خوانی در این باغ
گرفتار گرفتار آفریدند
مرا لبریز محنت آفریدند
مرا از غصه سرشار آفریدند
مرا در بزم گیتی ، مات و مبهوت
نه سر مست و نه هشیار آفریدند
مرا ز آمیزش امید و یاسی
پی یک لحظه دیدار آفریدند
معینی کرمانشاهی
گاهی نمی خواهی ولی می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه فال به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود
گاهی گمان نمی کنی و می شود؛
گاهی نمی شود که نمی شود!!
واقعا همینطور هست :(