...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان
...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان

و خداوند عشق را آفرید...

رودها در جاری شدن
و علفها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوه ها با قله ها
و دریاها با موج ها زندگی پیدا میکنند
و انسانها ...
همه انسانها
با عشق...
فقط با عشق ...
پس بارخدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که دست و پائی نداشته باشم
اما نباشد...
هرگز نباشد که در قلبم عشق نباشد...
هرگز نباشد...
آمین

دهش و بخشش

آیا چیزی هست که باید از بخشش آن دریغ کرد؟

هر چه هست روزی به ناچار خود به خود بخشیده خواهد شد،

پس چه بهتر اکنون که کسی را بدان نیازی هست آن را ببخشی تا فرصت بخشش از آن تو باشد و بر وارثان نماند.

...نخست بنگر که آیا تو خود مقام بخشندگی را شایسته ای،و آیا این شان و مرتبه را یافته ای که واسط در فیض بخشش باشی؟

زیرا به راستی زندگی است که به زندگان چیزی می بخشد و تو که خود را دهنده می بینی،تنها شاهد و گواه این بخششی.

 

 

دهش و بخشش

وقتی از دارایی خود چیزی می بخشی چندان عطایی نکرده ای.

بخشش حقیقی آن است که از وجود خود به دیگری هدیه کنی.

زیرا دارایی تو چیزی نیست جز متاعی که از ترس نیازهای فردا آن را نگهبانی می کنی.

بخشیدن در پاسخ درخواست،نیکوست،

اما نیکوتر آن،بخشیدن است پیش از درخواست از راه فهم.

و برای انسان گشاده دست،جستجوی پذیرنده بخشش لذتی است که بر لذت بخشیدن فزونی دارد.

دین و دیانت

دین و مذهب بر ما عشق رخ دلبر ماست     پیش ارباب نظر دین مصحح این است

                                                                                 <<دیوان شمس>>

من و تو ...

با من اکنون چه نشستنها،خاموشیها،
با تو اکنون چه فراموشیهاست.

چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد!

من اگر ما نشوم،تنهایم
تو اگر ما نشوی ،
_خویشتنی

از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز بر پا نکنیم

از کجا که من وتو
مشت رسوایان را وا نکنیم.

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند

من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه درپنجه هر دشمن دون
_آویزد

دشتها نام تو را می گویند.
کوها نام تو را می خوانند.

کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز_ که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز _ که چه؟

حرف را باید زد!
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست.
سخن از
متلاشی شدن دوستی است،
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
....

سینه ام آینه ای است،
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.
....

من چه میگویم ، آه...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست.

تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من.

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند.

حمید مصدق آذر 1343

حضرت حافظ

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض     پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت!

گر مرید راه عشقی,فکر بد نامی مکن           شیخ صنعان خرقه,رهن خانه خمار داشت

عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار         گر ملالی بود ,بود و گر خطایی رفت,رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد,برد                 ور میان جان و جانان ماجرایی رفت,رفت

گفتن

شما هنگامی سخن می گویید که با اندیشه های خود در صلح و آرامش به سر نمی برید.

و هنگامی که نمی توانید در عزت قلب خویش زندگی کنید,زندگی را در لب های خود ادامه می دهید و صدا برای شما سرگرمی و تفریح می شود.

و در بسیاری از سخنان شما اندیشه ها کم و بیش قربانی می شوند.

حضرت حافظ

تیر آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش                         رحم کن بر جان خود,پرهیز کن از تیر ما

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش                زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است     کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن                       که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست