...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان
...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان

عشق

... اما اگر از ترس بلا و آزمون,تنها طالب آرامش و لذت های عشق باشید,

خوش تر آنکه عریانی خود بپوشانید

و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید,

به دنیایی که از گردش فصل ها در آن نشانی نیست.

جایی که شما می خندید,اما تمامی خنده خود را بر لب نمی آورید

و می گریید,اما تمامی اشک های خود را فرو نمی ریزید...

لذت و عشرت ( تقدیم به سمانه عزیز)

یاران سحر خیزان تا صبح که در یابد             تا ذره صفت ما را که زیرو زبر یابد

آن بخت که را باشد کاید به لب جویی          تا آب خورد ناگه او عکس قمر یابد

یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی          در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد

یا همچو سلیمانی بشکافت چو ماهی را     اندر شکم ماهی او خاتم زر یابد

یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو            تا صید کند آهو,خود صید دگر یابد

یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران ها      ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد

رو رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه              از نور الم نشرح بی شرح تو در یابد

                                                                                          <<مولانا>>

عشق

... هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد,در پی آن بشتابید,

هر چند راه او سخت و ناهموار باشد.

و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت,خود را به او بسپارید,

هر چند که تیغ های پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.

و هر زمان که عشق با شما سخن گوید,او را باور کنید,

هر چند دعوت او,رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند...

حضرت حافظ

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی         کین کیمیای هستی,قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد     دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

ای صاحب کرامت!شکرانه سلامت                    روزی تفقدی کن درویش بی نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:       با دوستان مروت,با دشمنان مدارا

بازگشت

... اکنون این عشق با صدای بلند فریاد می کند و در پیش روی تو حجاب بر می دارد و خود را فاش می کند.

و پیوسته چنین بوده است که عشق از ژرفای خود آگاه نیست تا هنگامی که روز جدایی فرا رسد.

بسا عاشق که بر هجران دلیر است     بدین پندار کز معشوق سیر است

چو دوران آتش هجران فروزد                چو شمعش تن بکاهد,جان بسوزد

                                                                                                 <<جامی>>

دکتر شریعتی

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ  و بازیگوش
و او
یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من .
سکوت مرگبارم را .....

کیمیاگر۲

       در بعضی از چیز ها نمی توان با دیگران سهیم شد.در ضمن انسان نباید از غرق شدن در اقیانوسی که به اختیار خود بر آن وارد شده, وحشت داشته باشد.ترس مانع بزرگی در سهیم شدن ایجاد می کند.انسانها باید به هم عشق بورزند, ولی نباید دیگری را به اسارت در آورند.

      " به مردی که روبرویم نشسته عشق می ورزم ; چون او را اسیر نکرده ام. برای باور حرف های خودم, باید آنها را ده ها, صد ها و ملیونها بار تکرار کنم "...

گزیده ای از کتاب جای خالی سلوچ

موضوع داستان : 1 خانواده روستایی فقیر که مرد خانواده بی خبر از خانه می رود و زن خانه دچار مشکلات زیادی می شود...

 

نام زن : مرگان

نام مرد : سلوچ

 

          -این به زبان خیال مرگان آسان می آمد.فقط به زبان خیال.چون او در هیچ دوره عمر خود, این جور که در این دم با شویش احساس یگانگی نکرده بود.ناگهان چیزی را گم کرده بود که درست نمی توانست بداند چیست؟ به نام شوی بود سلوچ.اما به حس, چیزی دیگر.شاید بشود گفت نیمی از خود مرگان گم شده بود؟نمی دانست.نه دست بود نه چشم بود و نه قلب.روحش, حس اش.خودش گم شده بود.سقف از فراز و, دیوارها از کنار او کنده شده بودند.احساسی مثل برهنه ماندن.برهنه.درست اینکه برهنه و تهی روی رویه یخ بسته آبگیر کنار حمام حاج و واج مانده بود.برهنه و بی سایه.آیا می توان پیکره ای یافت که بی سایه باشد؟احساس مرگان از خود چنین بود.برهنه, تهی, بی سایه.نا امنی و سرما.قلبش می تپید.تکه ذغالی گداخته در سرماهای نیمه شب.ناگهان می سوخت.چیزی می سوزاندش.کهنه خاکستری که همه چیز روزگاران مرگان را پوشانده بود, یک دم از روی قلب او روفته می شد.چیزی گم و گنگ, چیزی از یاد رفته در سینه اش سر بر می آورد:سلوچ.عشقی کهنه, زنگ زده.مهری آمیخته به رنج, حسی ناگهانی, دریافت اینکه چقدر سلوچ را می خواسته و می خواهد!

           -دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند, رنگ و رشته های خاص و کشمکش های خاصی آن ها را به هم گره می زند.در هر حال, از کشمکش-پنهان یا آشکار-پرهیز نمی توانند بکنند.درست مثل اینست که رشمه ای به دور دست ها, شانه ها, پاها و گردن هاشان پیچیده و هر سر این رشمه به دست دیگری باشد.بندی همدیگر.در این کشمکش-که انگار جبریست-نزدیک به هم اگر بشوند, خفقان می گیرند و دور اگر بشوند ترس برشان می دارد. سر رشمه اگر از دست نگریزد, به هر حال کشمکش برقرار می ماند.

           -توانگری به ثروت زیاد نیست به بی نیازی قلب است.

           -گاه آدم, خود آدم, عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق می جوشد, بی آنکه ردش را بشناسی.بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده, روییده.شاید نخواهی هم.شاید هم بخواهی و ندانی.نتوانی که بدانی.عشق, گاهی همان یاد کم رنگ سلوچ است و دست های گل آلوده تو که دیواری را سفید می کنند.عشق خود مرگان است!پیدا و ناپیداست, عشق.گاه تو را به شوق می جنباند.و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.حالا سلوچ کجاست؟این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی; چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود.سلوچ کجاست؟

           -انگار که مادر ها , در خلوت, خیلی بی پیرایه می توانند با دختر هاشان گفت و گو کنند و ناگفته ها را, به زبانی که می توانند مار را از سوراخ بیرون بکشد, بگویند.این را می شود یقین کرد که یکی از خوشایند ترین لحظه های زندگانی مادر, همان هنگامی است که با دختر خود از زناشویی حرف می زند.چنین لحظه هایی, گفت و گوی زمزمه وارمادر, ته مانده آرزوهای او را هم در خود دارد.کام و ناکامی هایش در کلامش هست و پندارهایی هم که داشته و هرگز به کار در نیامده-پس در ته جانش مانده است-با آمیزه ای از امید و نا خورسندی در کلامش می دود و به سخن او جذبه ای رضایت بخش می دهد.سخنش دلنشین و لحنش شیرین می نماید.مادر, در چنین دمی, آزموده و نیازموده خود-آرزو هایش را-قطره قطره به دختر خود می بخشد.و دختر در چنین دمی , جان مادر را قطره قطره می نوشد و جزئی از گرامی ترین یادها را اندوخته می کند.شب در چنین شب هایی, بادیه عسل است...

سکوت

من سکوت اختران آسمان دانم که چیست     من سکوت عمق بحر بی کران دانم که چیست

من سکوت دختر محجوب پر احساس را         در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست

من سکوتی را که تنها با نوای ساز و چنگ     در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست

                                                                            <<دکتر حسین الهی قمشه ای>>

حضرت حافظ

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر     که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

 

در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس          بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است

  

فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل          چون بگذریــم دیگر نتـــوان بــه هم رسیــدن

  

لاف عشق و گله از یار, زهی لاف دروغ             عشق بازان چنین,مستحق هجرانند

  

گر چه حافظ در رنجش ز دو پیمان بشکست       لطف او بین که به لطف از در ما باز آمد