...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان
...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان

سه چیز در زندگی

سه چیز در زندگی پایدار نیستند

رویاها
موفقیت ها
شانس
 

سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند
زمان
کلمات
موقعیت
 

سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند
الکل
غرور
عصبانیت
 

سه چیز انسانها رو می سازند
کار سخت
صداقت
تعهد
 

سه چیز در زندگی خیلی با ارزش هستند

عشق
اعتماد به نفس
دوستان
   

 

سه چیز در زندگی که نباید از بین بروند 

آرامش
امید
ایمان 

تاریکی و جهل

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد... 

 

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

 

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
 

و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

***     
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.

 

خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

نشانی

در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد 
 

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: 
 

نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی 
 

دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی 
 

کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی  

 

خانه دوست کجاست؟ 

 

مسابقه فوتبال

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت

 یک روز خسرو گفت: بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.

 

بهمن گفت: خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم

  

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ... 

 

 خسرو گفت: کیه؟
-منم، بهمن

-تو بهمن نیستى، بهمن مرده

-باور کن من خود بهمنم

-تو الان کجایی؟
 

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم

 

 خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو

 بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند. 

 

خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
 

بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته… 

مهندس و مدیر

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود، ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: ببخشید آقا؛ من قرار مهمّی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

 

مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدوداً ۶ متری در طول جغرافیایی" ۱٨' ۲۴ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱ '۲۱ ۳۷ هستید.


مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید!

 

مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟

 

مرد بالن سوار: چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود، به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

 

مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.

 

مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمیدید؟؟؟

 

مرد روی زمین: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد

 

                       

مواردی که در محل کار من به وفور یافت می شود...

 (مرکز فناوری اطلاعات و ارتباطات دانشگاه شیراز)  

 

همیشه می گفت :

برخی از انسان ها کلی نقشه کشی می نمایند و برنامه ریزی می کنند اما در لحظه ای، خداوند با دستی توانا چینش پازل را به هم می زند و بازی به هم می ریزد. گاهی هم برای این اتفاق از عبارت کشیدن توپی وان حمام و خالی شدن ناگهانی آب استفاده می کرد. 

 

بشنوید که :

"سال قبل پازل های ظلم، دروغ، اجحاف و حق خوری را کنار یکدیگر بسیار ماهرانه چید. برای این چینش حتی از افراد بسیار متبحر و کارآمد سود برد. با این تصور که آنچنان با قدرت این چینش انجام گرفته که به قول معروف مو لای درزش نخواهد رفت و نشست به تماشا و سرمست از پیروزی که بسیار نزدیک است. 

 

اما :

"دستی از آستین غیب در آمد و یکباره در اولین آزمودن به کلی چینش پازل ها را قدرتمندانه به هم ریخت و آنها را به نفع مظلوم مقابل تغییر داد."  

 

و حالا:

"او مانده و پازل هایی که در جاهای اصلی و درست خود محکم به صفحه روزگار چسبیده اند و حاضر به تکان خوردن نیستند زیرا مشیت خداوند اجازه جابجایی به آنها نمی دهد."

 

و این پایانیست که مرتب آغاز می شود و تا آخر جهان همچنان ادامه دارد.

  

به نقل از  http://ta123.blogfa.com

حضرت حافظ

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش 

 

کــه نیستی است سرانجام هر کمال کــه هست

کورش کبیر

دست هایی که کمک می کنند مقدس تر از لب هایی هستند که دعا می خوانند. 

 

راز پیروزی اسکندر

     میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟

 

     یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

 

     اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:

     «نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...»

داستان پادشاه و چهار همسرش

روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت . او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار میکرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر میآراست و به او از بهترینها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی میکرد. اما همیشه میترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه میشد، فقط به او اعتماد میکرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک میکرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست میداشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع میشد .  

 

   روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود میگفت "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام."  

 

    بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟" او جواب داد "به هیچ وجه!" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد "نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت "من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من میآیی؟ او گفت "متأ سفم ، در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم". جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد. ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمیکند به کجا روی، با تو میآیم." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه میکردم .  

 

      در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها میگذارد. همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد. همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقی نمیکند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که میتوانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما عملکرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است .  

 

همین حالا احیائش کنید، بهبود سازید و مراقبتش کنید.