بیش از چهار ساله که در زندانی به نام ایران زندانی ام، خدا یا رهایی...
قصه نیست؛ حکایت تقدیر است که بر پیشانیام نوشتهاند.
هزار سال است که من تقدیر را تأخیر میکنم. اما چه کنم با هدهد، هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم میزند؛ و من همان گنجشک کوچک عذرخواهم که هر روز بهانهای میآورد، بهانههای کوچک بیمقدار. تنم نازک است و بالهایم نحیف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ میترسم. من از گم شدن، من از تشنگی، من از تاریک و دور واهمه دارم.
گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است؟ گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت، بار درخت توحید است؟ گفتی بی نیازی...؟ گفتی که فقر...؟
گفتی که آخرش محو است و عدم...؟
آی هدهد! آی هدهد! بایست؛ نه، من
طاقتش را ندارم...
بهار که بیاید، دیگر رفتهام. بهار، بهانه رفتن است. حق با هدهد است که میگفت: رفتن زیباتر است، ماندن شکوهی ندارد؛ آن هم پشت این سنگریزههای طلب.
گیرم که ماندم و باز بالبال زدم، توی خاک و خاطره، توی گذشته و گِل گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم، بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟
میروم، باید رفت؛ در خون تپیده و پرپر. سیمرغ، مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد. هدهد بود که این را به من گفت.
راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفتهام؛ یعنی که شعلهورم! یعنی سوختم؛ یعنی خاکسترم را هم باد برده است.
میروم اما هر جا که رسیدم، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت.
میدانم، این کمترین شرط جوانمردی است.
بدرود، رفیق روزهایبیقراریام!
قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانه سیمرغ، آنجا که جز بال و پر سوخته، نشانی ندارد...
عرفان_نظرآهاری
یک سال گذشت و من هنوز داغدار لحظه هایم هستم...
مرا بی یار و غمخوار آفریدند
مرا بیمار بیمار آفریدند
مرا با درد عشق سینه سوزی
از اول ، بی پرستار آفریدند
مرا دائم قرین رنج کردند
چو گل ، در سایه خار آفریدند
مرا چون مرغ خوش خوانی در این باغ
گرفتار گرفتار آفریدند
مرا لبریز محنت آفریدند
مرا از غصه سرشار آفریدند
مرا در بزم گیتی ، مات و مبهوت
نه سر مست و نه هشیار آفریدند
مرا ز آمیزش امید و یاسی
پی یک لحظه دیدار آفریدند
معینی کرمانشاهی
بنگر به جهان، بنگر به جهان، چه طرف بربستم؛ هیچ
وز حاصل عمر، وز حاصل عمر، چیست در دستم؛ هیچ
شمع طَرَبم، شمع طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمام، من جام جمام، ولی چو بشکستم، هیچرفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چــه دنیای رو به زوالـــی دارم
مجنونــــم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبــات ستاره نیــست
مونــدی و راه چاره نیســت
اگر چه هیچ کس نیومد سری به تنهاییت نزن
اما تو کـــوه درد باش طاقت بیــار و مـــرد باش
اگر بیـــای همونجوری که بودی
کم میارن حســـودا از حسودی
صدای سازم همــه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بی خوده
اما خودم پر شـــدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتـــاج به نور خــورشیــد