...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان
...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان

نشانی

در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد 
 

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: 
 

نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی 
 

دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی 
 

کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی  

 

خانه دوست کجاست؟ 

 

مسابقه فوتبال

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت

 یک روز خسرو گفت: بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.

 

بهمن گفت: خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم

  

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ... 

 

 خسرو گفت: کیه؟
-منم، بهمن

-تو بهمن نیستى، بهمن مرده

-باور کن من خود بهمنم

-تو الان کجایی؟
 

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم

 

 خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو

 بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند. 

 

خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
 

بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته… 

مهندس و مدیر

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود، ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: ببخشید آقا؛ من قرار مهمّی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

 

مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدوداً ۶ متری در طول جغرافیایی" ۱٨' ۲۴ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱ '۲۱ ۳۷ هستید.


مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید!

 

مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟

 

مرد بالن سوار: چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود، به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

 

مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.

 

مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمیدید؟؟؟

 

مرد روی زمین: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد