شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
پنج آدمخوار به عنوان برنامهنویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید." آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بیاطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژهها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید."
دیگه هوس نمی کنم برای تو شعر بسازم با خواب چشمات بمیرم,با هر نگات دل ببازم
دیگه هوس نمی کنم عشق تو مال من باشه شیطونی هات مال همه,غمات برای من باشه
دیگه هوس نمی کنم با همدیگه بریم بهشت چه سرنوشت تلخیه! قصه ما رو بد نوشت
دیگه هوس نمی کنم هر چی هوس کردم بسه عاشقی بد دردی شده,عاشق همیشه بی کسه!
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب شعف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جـهـل مرکب ابــد الدهر بماند
زندگی به حقیقت ظلمت است مگر شوق و شور در میان باشد،
شوق و شور کور و بی هدف است مگر دانش در میان باشد،
و دانش پوچ و بی حاصل است مگر کار در میان باشد،
و کار تهی و بی جان است مگر عشق در میان باشد،
و هنگامی که با عشق کار می کنی،خود را با خود و با خلق خدا پیوند می دهی.
|
|
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بی خودی در عرصه خیال,که آمد کدام رفت
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن,خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا کاین طایفه از کشته ستانند غرامت