دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بی خودی در عرصه خیال,که آمد کدام رفت
ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن,خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
خداوندا
تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد آنکس که انسان است و
از احساس سرشار است.
---------------------------------------------------------------
سلام .
لطیف مینویسی
میگم نکنه به خاطر اینه که همشهری حافظ و .. هستی ؟!!!
موفق باشی