هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد،حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دل ستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان زدست دادن ای ساروان فروکش کین ره کران ندارد
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت!
گر مرید راه عشقی,فکر بد نامی مکن شیخ صنعان خرقه,رهن خانه خمار داشت
عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار گر ملالی بود ,بود و گر خطایی رفت,رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد,برد ور میان جان و جانان ماجرایی رفت,رفت
تیر آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود,پرهیز کن از تیر ما
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست