...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان
...هر چه می خواهد دل تنگت

...هر چه می خواهد دل تنگت

خوش آمدید دوستان

گزیده ای از کتاب جای خالی سلوچ

موضوع داستان : 1 خانواده روستایی فقیر که مرد خانواده بی خبر از خانه می رود و زن خانه دچار مشکلات زیادی می شود...

 

نام زن : مرگان

نام مرد : سلوچ

 

          -این به زبان خیال مرگان آسان می آمد.فقط به زبان خیال.چون او در هیچ دوره عمر خود, این جور که در این دم با شویش احساس یگانگی نکرده بود.ناگهان چیزی را گم کرده بود که درست نمی توانست بداند چیست؟ به نام شوی بود سلوچ.اما به حس, چیزی دیگر.شاید بشود گفت نیمی از خود مرگان گم شده بود؟نمی دانست.نه دست بود نه چشم بود و نه قلب.روحش, حس اش.خودش گم شده بود.سقف از فراز و, دیوارها از کنار او کنده شده بودند.احساسی مثل برهنه ماندن.برهنه.درست اینکه برهنه و تهی روی رویه یخ بسته آبگیر کنار حمام حاج و واج مانده بود.برهنه و بی سایه.آیا می توان پیکره ای یافت که بی سایه باشد؟احساس مرگان از خود چنین بود.برهنه, تهی, بی سایه.نا امنی و سرما.قلبش می تپید.تکه ذغالی گداخته در سرماهای نیمه شب.ناگهان می سوخت.چیزی می سوزاندش.کهنه خاکستری که همه چیز روزگاران مرگان را پوشانده بود, یک دم از روی قلب او روفته می شد.چیزی گم و گنگ, چیزی از یاد رفته در سینه اش سر بر می آورد:سلوچ.عشقی کهنه, زنگ زده.مهری آمیخته به رنج, حسی ناگهانی, دریافت اینکه چقدر سلوچ را می خواسته و می خواهد!

           -دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند, رنگ و رشته های خاص و کشمکش های خاصی آن ها را به هم گره می زند.در هر حال, از کشمکش-پنهان یا آشکار-پرهیز نمی توانند بکنند.درست مثل اینست که رشمه ای به دور دست ها, شانه ها, پاها و گردن هاشان پیچیده و هر سر این رشمه به دست دیگری باشد.بندی همدیگر.در این کشمکش-که انگار جبریست-نزدیک به هم اگر بشوند, خفقان می گیرند و دور اگر بشوند ترس برشان می دارد. سر رشمه اگر از دست نگریزد, به هر حال کشمکش برقرار می ماند.

           -توانگری به ثروت زیاد نیست به بی نیازی قلب است.

           -گاه آدم, خود آدم, عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق می جوشد, بی آنکه ردش را بشناسی.بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده, روییده.شاید نخواهی هم.شاید هم بخواهی و ندانی.نتوانی که بدانی.عشق, گاهی همان یاد کم رنگ سلوچ است و دست های گل آلوده تو که دیواری را سفید می کنند.عشق خود مرگان است!پیدا و ناپیداست, عشق.گاه تو را به شوق می جنباند.و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.حالا سلوچ کجاست؟این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی; چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود.سلوچ کجاست؟

           -انگار که مادر ها , در خلوت, خیلی بی پیرایه می توانند با دختر هاشان گفت و گو کنند و ناگفته ها را, به زبانی که می توانند مار را از سوراخ بیرون بکشد, بگویند.این را می شود یقین کرد که یکی از خوشایند ترین لحظه های زندگانی مادر, همان هنگامی است که با دختر خود از زناشویی حرف می زند.چنین لحظه هایی, گفت و گوی زمزمه وارمادر, ته مانده آرزوهای او را هم در خود دارد.کام و ناکامی هایش در کلامش هست و پندارهایی هم که داشته و هرگز به کار در نیامده-پس در ته جانش مانده است-با آمیزه ای از امید و نا خورسندی در کلامش می دود و به سخن او جذبه ای رضایت بخش می دهد.سخنش دلنشین و لحنش شیرین می نماید.مادر, در چنین دمی, آزموده و نیازموده خود-آرزو هایش را-قطره قطره به دختر خود می بخشد.و دختر در چنین دمی , جان مادر را قطره قطره می نوشد و جزئی از گرامی ترین یادها را اندوخته می کند.شب در چنین شب هایی, بادیه عسل است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد