... اکنون این عشق با صدای بلند فریاد می کند و در پیش روی تو حجاب بر می دارد و خود را فاش می کند.
و پیوسته چنین بوده است که عشق از ژرفای خود آگاه نیست تا هنگامی که روز جدایی فرا رسد.
بسا عاشق که بر هجران دلیر است بدین پندار کز معشوق سیر است
چو دوران آتش هجران فروزد چو شمعش تن بکاهد,جان بسوزد
<<جامی>>
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
(حسین پناهی)
الهام خونه نو مبارک
تقدیم به الهام عزیزم
صدا در آسمان پیچید اشکی ریخت...
ناگه دستهایی در پی گمگشته ها می گشت
شب مهتاب بود آن شب
صدای ناله ها هم بی امان پژواک خود را جستجو می کرد
و مهتاب از تکامل می هراسید:
“بار دیگر باز می گردم به آغاز
و اینجا رد پایی از هزاران خاطره باقی است
و اکنون وقت دیدار است”
درختان در سکوت شب به هم نجواکنان گفتند:
“اکنون وقت دیدار است
“پس باز می گردیم از اول!” ...
کجا بودیم یادم رفت ؟ بار دیگر باز می گردیم