هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کین کیمیای هستی,قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
ای صاحب کرامت!شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است: با دوستان مروت,با دشمنان مدارا
... اکنون این عشق با صدای بلند فریاد می کند و در پیش روی تو حجاب بر می دارد و خود را فاش می کند.
و پیوسته چنین بوده است که عشق از ژرفای خود آگاه نیست تا هنگامی که روز جدایی فرا رسد.
بسا عاشق که بر هجران دلیر است بدین پندار کز معشوق سیر است
چو دوران آتش هجران فروزد چو شمعش تن بکاهد,جان بسوزد
<<جامی>>
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او
یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من .
سکوت مرگبارم را .....
در بعضی از چیز ها نمی توان با دیگران سهیم شد.در ضمن انسان نباید از غرق شدن در اقیانوسی که به اختیار خود بر آن وارد شده, وحشت داشته باشد.ترس مانع بزرگی در سهیم شدن ایجاد می کند.انسانها باید به هم عشق بورزند, ولی نباید دیگری را به اسارت در آورند.
" به مردی که روبرویم نشسته عشق می ورزم ; چون او را اسیر نکرده ام. برای باور حرف های خودم, باید آنها را ده ها, صد ها و ملیونها بار تکرار کنم "...
موضوع داستان : 1 خانواده روستایی فقیر که مرد خانواده بی خبر از خانه می رود و زن خانه دچار مشکلات زیادی می شود...
نام زن : مرگان
نام مرد : سلوچ
-این به زبان خیال مرگان آسان می آمد.فقط به زبان خیال.چون او در هیچ دوره عمر خود, این جور که در این دم با شویش احساس یگانگی نکرده بود.ناگهان چیزی را گم کرده بود که درست نمی توانست بداند چیست؟ به نام شوی بود سلوچ.اما به حس, چیزی دیگر.شاید بشود گفت نیمی از خود مرگان گم شده بود؟نمی دانست.نه دست بود نه چشم بود و نه قلب.روحش, حس اش.خودش گم شده بود.سقف از فراز و, دیوارها از کنار او کنده شده بودند.احساسی مثل برهنه ماندن.برهنه.درست اینکه برهنه و تهی روی رویه یخ بسته آبگیر کنار حمام حاج و واج مانده بود.برهنه و بی سایه.آیا می توان پیکره ای یافت که بی سایه باشد؟احساس مرگان از خود چنین بود.برهنه, تهی, بی سایه.نا امنی و سرما.قلبش می تپید.تکه ذغالی گداخته در سرماهای نیمه شب.ناگهان می سوخت.چیزی می سوزاندش.کهنه خاکستری که همه چیز روزگاران مرگان را پوشانده بود, یک دم از روی قلب او روفته می شد.چیزی گم و گنگ, چیزی از یاد رفته در سینه اش سر بر می آورد:سلوچ.عشقی کهنه, زنگ زده.مهری آمیخته به رنج, حسی ناگهانی, دریافت اینکه چقدر سلوچ را می خواسته و می خواهد!
من سکوت اختران آسمان دانم که چیست من سکوت عمق بحر بی کران دانم که چیست
من سکوت دختر محجوب پر احساس را در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست
من سکوتی را که تنها با نوای ساز و چنگ در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست
<<دکتر حسین الهی قمشه ای>>
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمیارزد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل چون بگذریــم دیگر نتـــوان بــه هم رسیــدن
لاف عشق و گله از یار, زهی لاف دروغ عشق بازان چنین,مستحق هجرانند
گر چه حافظ در رنجش ز دو پیمان بشکست لطف او بین که به لطف از در ما باز آمد
آنچه امروزبایدازتن به درآورم جامه نیست بلکه پوستی است که بایدبادستهای خویش پاره کنم.
آنچه بر جای میگذارم یک اندیشه نیست,بلکه قلبی است که از گرسنگی و تشنگی به حلاوت رسیده است.
با این همه نمی توانم بیش از این درنگ کنم.
آن دریا که همه چیزرابه خودمی خواند,اکنون مراصدامی کندومن بایدبه کشتی سوارشوم ...
کار با عشق آن است که پارچه ای را با تار و پود قلب خویش ببافی بدین امید که معشوق تو آن را بر تن کند.
کار با عشق آن است که خانه ای را با خشت محبت بنا کنی بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد.
کار با عشق آن است که دانه ای را با لطف و مهربانی بکاری و حاصل آن را با لذت درو کنی چنانکه گویی معشوق تو آن را تناول خواهد کرد.
کار تجسم عشق است.
کار عشق مجسم است.
اگر نمی توانی با عشق کار کنی,
اگر جز با ملامت و بی زاری کاری از تو نمی آید,
بهتر است کار خود را ترک کنی و بر دروازه معبد نشینی و صدقات کسانی را که با عشق کار می کنند بپذیری...